کد مطلب:292394 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:223

حکایت چهارم: اسماعیل بن عیسی بن حسن هرقلی

عالم فاضل علی بن عیسی اربلی در «كشف الغمه» می فرماید: گروهی از بهترین برادران به من خبر دادند كه در شهر حلّه فردی بود كه به او اسماعیل بن عیسی بن حسن هرقلی می گفتند (از اهل روستایی بود كه به آن هرقل می گویند) او در زمان من فوت كرد و من او را ندیدم پسر او كه شمس الدین نام دارد برای من حكایت كرد و گفت: پدرم برایم تعریف كرد كه: در هنگام جوانی از ران چپ او چیزی كه به آن توثه می گویند بیرون آمد. كه به اندازه مشت آدمی بود كه در هر فصل بهار می تركید و از آن خون و چرك بیرون می رفت و این درد او را از هر كاری باز می داشت. به حلّه آمد و نزد رضی الدین علی بن طاووس رفت و از این گرفتاری شكایت كرد.

سیّد همه جراحان حلّه را دعوت كرد و آنها او را دیدند و همه گفتند: این توثه بالای رگ اكحل در آمده است و علاجی ندارد مگر اینكه آن را ببریم و اگر آن را ببریم احتمال دارد اكحل بریده شود و اگر رگ بریده شود خطر مردن اسماعیل زیاد است به همین دلیل ما این كار را نمی كنیم.

سیّد به اسماعیل گفت: من به بغداد می روم اینجا بمان تا تو را به همراه خود نزد جراحان و پزشكان بغداد ببرم و به آنها نشان بدهم شاید كه تبحّر و علم آنها بیشتر باشد و بتوانند كاری انجام دهند و علاج شود.

به بغداد آمد و پزشكان را دعوت كرد. آنها نیز همگی همان تشخیص را دادند و به همان دلیلی كه پزشكان قبلی گفته بودند حاضر به معالجه كردن او نشدند و اسماعیل ناراحت شد. سیّد بن طاووس به او گفت: خداوند نماز تو را با وجود این نجاست كه به آن آلوده شده ای قبول می كند و صبر كردن بر این درد و ایستادگی در برابر آن بدون پاداش نیست.

اسماعیل گفت: حال كه این چنین است برای زیارت به سامره می روم و دست به دامن ائمه هدی: می شوم و به سامره رفت.

صاحب «كشف الغمه» می گوید: از پسرش شنیدم كه می گفت: از پدرم شنیدم كه می گفت: وقتی به آن مكان منوّر و نورانی رسیدم دو امام همام (امام علی النقی و امام حسن عسكری(ع)) را زیارت كردم و به سردابه رفتم و شب در آنجا به درگاه حق تعالی بسیار گریه كردم و به صاحب الامر متوسل شدم و صبح به طرف دجله رفتم و لباسم را شستم و غسل زیارت را انجام دادم و آفتابه ای كه داشتم پر از آب كردم و دوباره به طرف آن مكان مقدس رفتم كه یك بار دیگر آن را زیارت كنم به قلعه نرسیده چهار سوار را مشاهده كردم كه می آیند و چون در اطراف آن مكان مقدس گروهی از بزرگان خانه داشتند گفتم كه شاید از آنها باشند. وقتی به من رسیدند دیدم كه دو جوان شمشیر دارند دیگری پیرمردی تمیز و پاكیزه بود كه نیزه در دست داشت و یكی دیگر شمشیری حمایل كرده و با پیراهن شكافداری آنرا پوشانده و تحت الحنك بسته بود و نیزه ای در دست داشت. آنگاه آن پیر در سمت راست ( - تحت الحنك، به حالتی گفته می شود كه شخص قسمتی از عمامه را باز كرده، از زیر چانه عبور می دهد و بر روی شانه دیگرش می اندازد كه نشانه تواضع و فروتنی است. )

ایستاد و بُن نیزه را روی زمین گذاشت و آن دو جوان در سمت چپ ایستادند و صاحب پیراهن شكاف دار بین راه ایستاد و به من سلام كرد و جواب دادم.

آنكه پیراهن شكاف دار پوشیده بود فرمود: «فردا حركت می كنی؟» گفتم: بله.

فرمود: «جلو بیا تا ببینم چه چیزی تو را رنج می دهد؟»

به ذهنم رسید كه اهل روستا از نجاست دوری نمی كنند و تو غسل كرده ای و لباست را شسته ای و هنوز تَر است اگر دست او به من نرسد بهتر است. در این فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشید و دست روی آن زخم گذاشت و فشار داد آنگونه كه به درد آمد و آنگاه راست شد و روی زمین ایستاد همزمان با آن حال شیخ گفت: «افلحت یا اسماعیل!»

من گفتم: افلحتم! و تعجب كردم از اینكه نام من را از كجا می داند؟

دوباره همان شیخ كه به من گفت: نجات پیدا كردی و رستگار شدی گفت: امام است امام!

من دویدم و ران و ركابش را بوسیدم امام حركت كرد و من در ركابش می رفتم و گریه می كردم. به من گفت: «برگرد.» من گفتم: هرگز از تو جدا نمی شوم. دوباره فرمود: «برگرد كه صلاح تو در برگشتن است.» و من همان حرف را تكرار كردم.

پس آن شیخ گفت: ای اسماعیل خجالت نمی كشی كه امام دوبار فرمود: برگرد و تو حرف او را قبول نمی كنی.

این حرف بسیار در من تأثیر گذاشت آنگاه ایستادم. وقتی چند قدمی از من دور شدند دوباره متوجّه من شد و فرمود: «وقتی به بغداد رسیدی مستنصر تو را می طلبد و به تو چیزی می بخشد از او نپذیر و به فرزندم رضی بگو كه چیزی در مورد تو به علی بن عوض بنویسد كه من به او سفارش می كنم هر چه تو بخواهی بدهد.»

من همانجا ایستاده بودم تا اینكه از نظرم غایب شدند و من بسیار افسوس خوردم. یك ساعتی همانجا نشستم و بعد از آن به سامراء برگشتم.

وقتی اهل سامراء من را دیدند گفتند: حالت دگرگون است بیماری یا كسالتی داری؟ گفتم: نه.

گفتند: با كسی دعوا و اختلاف داشته ای؟ گفتم: نه ولی به من بگوئید كه این سواران كه از اینجا عبور كردند دیدید یا نه؟

گفتند: آنها از بزرگان هستند.

گفتم: نبودند بلكه یكی از آنها امام بود.

پرسیدند: آن شیخ یا صاحب فرجی (پیراهن شكاف داری)؟

گفتم: صاحب فرجی؟

گفتند: زخمت را به او نشان دادی؟

گفتم: بله و او آن را فشار داد و درد گرفت. آنگاه ران من را باز كردند و اثری از آن زخم نبود و من خودم هم از وحشت دچار شك شدم و ران دیگر را باز كردم و اثری ندیدم در این جا بود كه مردم بر من هجوم آوردند و پیراهن مرا پاره كردند و اگر مردم مرا نجات نمی دادند در زیر دست و پا له می شدم و خبر به مردی كه ناظر بین النّهرین بود رسید و آمد.

ماجرا را شنید و رفت كه آن را بنویسد و شب در آنجا ماندم. صبح گروهی به همراهی من آمدند و دو نفر مرا همراهی كردند و بقیه برگشتند و فردا صبح كه به شهر بغداد رسیدم، دیدم مردم بسیاری بر سر پل جمع شده اند و هر كس كه می رسد نامش را می پرسند وقتی ما رسیدیم و اسم من را پرسیدند بر سرم حمله كردند و لباسی را كه دوباره پوشیده بودم پاره پاره كردند به طوری كه نزدیك بود روحم از تنم جدا شود كه سید رضی با گروهی رسیدند و مردم را از من دور كردند و ناظر بین النهرین این قضیه را نوشته و به بغداد فرستاده و آنها را با خبر كرده بود.

سیّد فرمود: این مردی كه می گویند شفا پیدا كرده تو هستی كه چنین غوغایی در شهر به راه انداخته ای؟

گفتم: بله، از اسب پایین آمد و ران من را باز كرد و چون قبلاً زخم من را دیده بود و حال چیزی ندید مدتی بیهوش شد و وقتی به خود آمد گفت: وزیر مرا خواسته و گفته كه از سامراء این گونه نامه آمده و می گویند كه آن شخص با تو ارتباط داشته است زود خبر او را به من برسان. و مرا با خود آن وزیر كه قمی بود، برد.

گفت: این مرد برادر من و از بهترین دوستان من است. وزیر گفت: قصه را برایم از اوّل تا آخر تعریف كن.

آنچه بر من گذشته بود برایش گفتم. وزیر فوراً افرادی را به دنبال پزشكان و جراحان فرستاد. وقتی حاضر شدند فرمود: شما زخم این مرد را دیده اید؟ گفتند: بله پرسید: دوای آن چیست؟

همه گفتند: فقط یك راه دارد و آن اینكه باید جراحی شود و در اینصورت نیز بعید است زنده بماند.

پرسید: اگر بر حس تقدیر نمیرد تا چند وقت آن زخم خوب می شود؟ گفتند: حداقل آن زخم دو ماه باقی می ماند بعد از آن شاید تاول بزند ولی در جای آن نقطه سفیدی می ماند كه از آنجا موی نمی روید. دوباره پرسید: شما چند روز است كه او را معاینه كرده اید؟

گفتند: امروز دهمین روز است.

آنگاه وزیر آنها را به سوی خود دعوت كرد و ران من را برهنه كرد.

آنها ران مرا دیدند كه با ران دیگر اصلاً فرقی ندارد و به هیچ وجه اثری از جراحت دیده نمی شود. در این زمان یكی از پزشكان كه مسیحی بود فریاد كشیده گفت: به خدا قسم كه این نیست مگر اینكه از معجزات مسیح بن مریم(ع) می باشد.

وزیر گفت: وقتی این كار، كار هیچ كدام از شما نباشد من می دانم كار چه كسی است؟ و این خبر به خلیفه رسید. وزیر را خواست. وزیر من را با خود به پیش خلیفه برد و مستنصر به من امر كرد كه آن داستان را بگویم و وقتی آن را گفتم و به پایان رساندم. به خادمی امر كرد كه كیسه ای را كه در آن هزار دینار بود حاضر كرد و مستنصر به من گفت: این مبلغ را نفقه خود قرار بده (به عنوان خرج خود بردار).

من گفتم: ذره ای از این را نمی توانم قبول كنم.

گفت: از چه كسی می ترسی؟

گفتم: كه این دستور است. چرا كه او فرمود: كه از ابوجعفر چیزی را قبول نكن آنگاه خلیفه ناراحت شد و گریه كرد.

صاحب «كشف الغمه» می گوید: جالب این است كه روزی من این حكایت را برای گروهی می گفتم، وقتی تمام شد فهمیدم كه یك نفر از آن گروه شمس الدین محمّد پسر اسماعیل است و من او را نمی شناختم از این اتّفاق تعجب كردم و گفتم: تو ران پدر را هنگامی كه زخم شده بود دیده بودی؟ گفت: در آن زمان كوچك بودم ولی در هنگامی كه خوب شده بود دیده بودم و مو از آنجا روئیده بود و اثری از آن زخم نمانده بود و پدرم هر سال به بغداد می آمد و به سامراء می رفت و مدّتها در آنجا به سر می برد و گریه می كرد و افسوس می خورد در آرزوی اینكه بار دیگر آن حضرت را ببیند. در آنجا می گشت امّا دیگر آن سعادت بزرگ نصیبش نشد و آنچه من می دانم اینكه چهل بار دیگر به سامراء رفت و زیارت سامراء نصیبش شد و در حسرت دیدار صاحب الامر(ع) بود كه از دنیا رفت.